لاغر اندام و استخوانی بود... با چشم هایی که گود  رفته بود!  کودکی را در آغوش گرفته بود  و همانطور که از شیره جان شکمش راسیر می کرد هر از گاهی هم دست نوازشی روی  صورت زیبایش می کشید و آرام بوسه ای بر دستانش می زد....تمام تلاشش را می کرد که اشک هایی که بی اختیار از چشم ها به روی گونه اش می لغزید را نبینم و با دستمالی که در دست داشت همان گوشه ی چشم پاک می کردشان... برای اینکه  راحت باشد خواستم بلند شوم  اما گفت که بمانم... بغض فرو خورده اش را رها کرد و لب به سخن گشود، گفت چهار دختر دارد این هم پنجمی است. می گفت شوهرش این یکی را دیگر تحمل نکرده، می گفت می گوید ایراد از اوست که دختر دار می شوند، می گفت آمده ام  از دکتر نامه بگیرم  که من ایرادی ندارم... می گفت قردا پس فردا هوویش می آید که برای شوهرو مادر شوهرش پسر بزاید، می گفت شوهرش گفته خدا اگر خدا بود اجازه نمی داد که من بی وارث بمانم! تصویر پسر همسایه که چند شب پیش ها توی بیست و یک سالگی  خوابید و هرگز بیدار نشد تمام مدت جلوی چشمم بود و صدای فریاد های مادرش در گوشم که می گفت: "ای کاش به زور ازت نمی گرفتمش"